حرفای ستاره دار*



از خوبیای زمستوون اینه که روزا میشه بدون استرس پنجره رو کامل باز کرد، با خیال راحت پرده رو کنار کشید، تا باریکهٔ کم جوونِ نور وارد اتاق بشه و بپاشه روی فرشِ قرمز!

از بهار پارسال برای این روزها لحظه شماری کردم، که با خیال راحت پنجرهٔ اتاقو باز کنم، پرده رو کنار بکشم و با کمترین پوشش غلْت بزنم و لذت ببرم زیرِ نوازشهای گرم و لطیفِ این آفتابِ اهلی!

و همونجا صبحونه بخورم، کَم بزنم (دایره بزرگ برای گلابتون دوزیام)، ژاکت ببافم، با چرخم نیمه تمومارو تموم کنم، نماز بخونم و کلی عکس هنری از خودمو این باریکهٔ لطیفِ نور بگیرم و تا زمانیکه خورشید بوقتِ اتاقم غروب نکرده بساط همین باشه!
سشنبه ۳ دی ۱۳:۰۶

شاعر میگه: دو دقیقه مونده که پائیز به یغما برود، ولی من میگم: خب برود، چون بندرعباس پائیزی نداشته که بخواهد زمستانی بیاید و به یغمایش ببرد، اگرم داشت خودم دو دستی تقدیمش میکردم ببره که برنگردونه، پائیزی که عشق وُ عاشقی تووش نباشه همون بهتر که ببرندش! اعصاب ندارما با منم بحث نکنین‌‌!

دمدمای اذان مغرب زیر سه لا پتو چپیده بودم که گرم شم، چشمام داشت سنگین میشد که حس کردم زمین زیرم قیژقیژ میلغزه، زله بود! البته اینجا طبیعیه و زیاد اتفاق میوفته! ولی اونلحظه قلبم میخواست از جا کنده شه، بلند شدم چادرمو برداشتم دویدم توو هال و نزدیک بود غش کنم! میخوام بگم وعده خدا بی تردید محقق میشه و بعد از دمیده شدن در صور فقط الله اعلم به تمام امورات عالم! ۱۰ دی ۰۱:۴۴

یادمه، نچندان دوور یه وبلاگی رو دنبال میگردم که متعلق به یه دختر همسنوسال خودم بود! همیشه درباره همکاراش مینوشت، ازینکه چه تجربیاتی ازشان کسب کرده! درباره موردعلاقه هاش! درباره نفرتها، غمها، خوراکی ها و همه چی! هر روز مینوشت و همیشه به روز بود! مخاطب برایش مهم بود اینو از نوشته هاش میفهمیدم! با اینکه نمشناختمش و کلمه ای حرف باهاش ردوبدل نکرده بودم تمام دنیای دخترانه اش را دوست داشتم و باهاش احساس نزدیکی میکردم! تا اینکه از نوشته هایش یقینم شد نامزد کرده، بمرور حضورش کمرنگ شد! نوشته هاش رنگ و بوی جدید و تازه داشتند از دنیای قشنگی که واردش شده بود حرف میزد خب دیگه خیلی طولانی شد! خلاصه اینکه وبلاگشو پاک کرد رفت دنبال زندگیش، دیگه لابلای جمع محبوبان ندیدمش، ولی احتمالا باید اون بالا بالاها، روی ابرهای زندگی در حال پرواز باشد! خدا کند_

احتمالا یه دراکولا تووم دارم! باور کنین راست میگم! ازونایی که شبا وقتی ساعت روی دوازه شروع میکنه به دینگ دانگ کردن، ملحفه سفیدِ گلدوزی شُدَشو میکشه کنار، درِ تابوتشو باز میکنه، و خیز برمیداره به سمت خروجی! به سمت جنایت.

میترسم، عاقبت یکی از همین شبا دیگه بر نگرده توو تابوتش زیر ملحفهٔ سفیدِ گلدوزی شُدَش! و ماجرای کنت دراکولای معروف تَکرار بشه!

میدونم دست بقلمم افتضاحه و گاهی درحد اعلا شورشو در میارم و درمعنا گزافه میبافم! خب چکنم یارانِ ناشناس و صبورِ من؟ نوشتن حالم رو از بد به خوب و در نهایت به خوبتر تا به درجهٔ عالی تغییر میدهد؛ راستی رفقاجونِ ناشناسم! ازینکه نوشته هامو جدی نمیگیرید، نهایت سپاس و تشکر رو دارم خدا رفیق و یار تک تک لحظه هایتان
۲۴ دی ۲۳:۱۰

بیاید بیاید_ میخوام یه سؤال کلیشه ای ازتون بپرسم! ازون سؤالایی که قدیمای نه چندان دور درگوشی بود! خب بگید ببینم، تا حالا عاشق شدین؟ ازون عشقای داغو خفن! که تو فیلمای سینمایی زیاد دیدیم، ازونایی که دست بر تقدیر  دونفر بهرطریقی بهم دل میبندن بعدش مجبور میشن قایمکی همو دوست داشته باشن و آخرشم که تابلوئه، همیشه تراژدی تموم میشه! حالا اگرم نه که الکی وقت منو خودتونو تلف نکنین، بیاید دیگه!

چند شبی هست چرندیات بافیم به جفنگ سرایی تبدیل شده اونم از نوعِ حادِ کنترل نشده! ینی بمحض حکومت نظامی شدنِ خونه و تاریکی و سکوتِ فضا، پا میشم که بخوابم خیر سرم، همینکه سرمو گذاشتم رو بالش گوشیمو با اینستاگرامش پرت میکنم دور و مشغول میشم به فکر کردن راجع به جفنگیاتِ نشدنیه درونِ حجمهٔ رو به نابودیه مغزم! حالا اگه یه درصدش واقعیت داشته باشه هااا!! همش دروغ و جفنگ و أراجیف و البته قشنگ و مثبت و خوب، همشاااا! لعنت به خودم، که معتاد افکارِ نشدنی ام! 



خب ازونجاییکه تا قبل از وعدهٔ مرگ برای ابراز پشیمونی هیچموقع دیر نیست، لذا وی تصمیم گرفته از ماست بودنش پیشمان باشد و چه بسا با خَلق خوش خُلق و مهربان گشته و خودش را اصلاح نماید و تبش داغتر شود برای ادامهٔ زندگی؛

حالا این حرفا یعنی چی! فعلن بماند بین خدا و خودش_

ما دخترا یا لااقل من یه مشکل بزرگی دارم اینه که هرموقع موهامو حتی اندازه یه سانتیمتر سرچین میکنم تا جاش رشد نکرده هی میرم جلو آیینه نگاش میکنم و بخاطر غمش غصه میخورم! حالا!!! نزدیکای دو ماه پیش طی یک حال روانپریشی حاد که مصادف بود با برگشتم به اینجا و شروع کردنم به غرغر نوشتن، پرکلاغیامو با خشم تا گردن زدم! هنوز که هنوزه جاجش درد میکنه و عذابم میده! وقتی میگم خرم باور کنید دیگه!
چهارشنبه ۲۵ دی

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

آرایه هنری دانلود آهنگ جدید مراقبت پوست شیراز چاپ پلات خبری Michael شیشه بالکن ایران بالکن در بلاگ تولیدوفروش سیستم های روشنایی ال ای دی فرهنگ و هنر ماشین سازی توان صنعت